از شوكت فرمانرواييها سرم خالي است من پادشاه كشتگانم، كشورم خالي است
چابكسواري، نامهاي خونين به دستم داد با او چه بايد گفت وقتي لشگرم خالي است
خونگريههاي امپراتوري پشيمانم در آستين ترس، جاي خنجرم خالي است
مكر وليعهدان و نيرنگ وزيران كو؟ تا چند از زهر نديمان ساغرم خالي است؟
اي كاش سنگي در كنار سنگها بودم آوخ كه من كوهم ولي دور و برم خالي است
فرمانروايي خانه بر دوشم، محبت كن اي مرگ! تابوتي كه با خود ميبرم خالي است