|
||||
|
قوی ترین سلاح روی زمین،روح برافروخته ی انسان است.
فردیناند فوش
در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر طلعت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطر آلود
شکل گیسوی تو موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط مواج گیسوی تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش براین شط مواج سیاه
همه عمر سفر می کردم
یه کنکوری بدبخت باید کجا بره تا راحت بتونه درس بخونه؟
الف)خونمون
ب)خونتون
ج)خونشون
د)اتاق تمساح ها
آیا می دانستید که شمپانزه ها قادرند مقابل آینه چهره خود را تشخیص دهند اما میمونها نمی توانند؟
آیا می دانستید که قلب والها تنها 9 بار در دقیقه می تپد؟
آیا می دانستید که اولین کلیسای ساخت بشر یعنی کلیسای پطرس مقدس در انطاکیه ترکیه است؟
آیا می دانستید اگر سر لاشخور مو یا پر داشت هنگامی که با منقار خود از گوشت لاشه تغذیه می کرد، میکروبها وارد موهایش می شدند و همان جا رشد می کردند. اما بی موئی سر لاشخور باعث می شود که سر این حیوان در معرض تابش مستقیم آفتاب قرار گیرد و در نتیجه میکروبها روی سرش از بین بروند
آیا می دانستید چین بیشتر از هر کشوری همسایه دارد، چین با سیزده کشور هم مرز است
آیا می دانستید درازترین دم به سوسمار آبهای شور تعلق دارد که درازای آن به سه متر می رسد؟
آیا می دانستید قدمت خالکوبی به بیش از 5000 سال می رسد؟
آیا می دانستی که کبوتر ماده اگر تنها و دور از هم جنسان خود باشد نمی تواند تخم بگذارد، امّا اگر خود را در آینه ببیند به تصور اینکه کبوتر دیگری وجود دارد تخم می گذارد؟
http://mehrabanomid.blogfa.com/
یکی بود یکی نبود،یک خانم بزی بودکه چهار تا بچه قد و نیم قد (یا به قول خودش شیر به شیر) داشت. اسم بچه های خانم بزی به تر تیب عبارت بود از شنگول ، منگول ،حبه انگور و کامران ،بچه های خانم بزی در طول زندگیشان دو سه باری بیشتر بابایشان را ندیده بودند. چون بابا مجبور بود سه شیفت کار کند،به همین دلیل شب ساعت 2 می آمد خانه و صبح ساعت 6 از خانه می زد بیرون .خانم بزی هم هر صبح می رفت سر کار و بعد از ظهر می آمد پیش بچه ها. با این وضع هر آدم عاقلی می فهمدکه تنها ماندن چهار بچه قد و نیم قد در خانه خطرناک است،برای همین هم خانم بزی به بچه ها سفارش کرده بود که در خانه را به روی هیچ موجود زنده و یا غیر زنده ای باز نکنند. این موضوع باعث شده بود که نه تنها مامور برق ، آب و گاز با در بسته مواجه شوند بلکه پدر خانه هم قید دو دره بازی در اداره را بزند چون می دانست که اگر به خانه برود، عمرا شنگول و منگول و حبه انگور و کامران در را روی او باز نمی کنند !!!!
القصه یک روز که خانم بزی وبابا خونه نبودند، زنگ خانه به صدا در آمد . شنگول داشت با لب تابش کار می کرد و منگول هم هدفون ام پی 3 پلیرشو توی گوشهایش گذاشته بود . حبه انگور هم که داشت اس ام اس بازی می کرد ، کامران هم داشت وبلاگشو آپ می کرد گاهی هم به پی ام هایش پاسخ می داد . به این ترتیب نباید انتظار داشت که به آیفن پاسخی داده شود . شنگول با صدای بلند :یکی ببینه دم در کیه
حبه انگور یه نگاهی به مانیتور آی فن انداخت (فاصله حبه انگور با آی فن به 2 متر هم نمیرسید)
حبه انگور: دوباره این گرگه هست . این چرا بیخیال ما نمیشه؟ شنگول : بچه ها حال دارین یه خورده سر به سر این گرگ بزاریم؟ هر کی می خواهد بخندد بیاید کنار آیفن. Buzz…..
شنگول: کامران صدای این سیستمتو کم کن تابلو نشیم.
شنگول: منگول تو آیفن را بردار .
منگول :باشه
شنگول : مثل همیشه سوال می پرسیا
منگول :ok
منگول آی فون را برداشت
منگول: کیه کیه در می زنه؟
گرگ : منم منم مادرتون
منگول : اگه راست می گی دستاتو بهمون نشون بده
گرگ که از قبل همه چیز را آماده کرده بود
با سرعت رفت به سوی پژو 206 صندوق دار J. در صندوق عقبو باز می کنه دستاشو می کنه تو کیسه آرد .
بر می گرده و دستهایش را می گیره جلوی آیفن
منگول : چرا اینقدر دیر کردی؟
گرگ : موبایلم زنگ زد داشتم جواب می دادم
منگول : مادر ما که موبایل نداشت.........
گرگ: شنگول جونم همین امروز خریدم .
منگول: ایرانسله؟
گرگ : آره
حبه انگور در گوش منگول: شمارشو بگیر اس ام اس بزنم بهش!
منگول: حالا شمارت چنده؟L
گرگ: (.......0935)
منگول :شمارتم که ضایع است
گرگ: حالا درو باز کن بیام تو دم در زشته مردم میبینن
شنگول که از خنده ریسه رفته بود: گوشی را از منگول گرفت.
شنگول: اگه تو مادرمونی چرا اینقدر صدات کلفته
گرگ با صدایی نازک : بیا منگول جان حالا صدام خوب شد؟
شنگول : اگه تو مادرمونی یه لالایی به سبک رپ واسمون بخون.
گرگL: الان چیزی تو خاطرم نیست بزار بیام تو بعدا واست می خونم.
شنگول: اگه تو مادرمونی چرا اینقدر دندونات تیزه ؟
گرگ : بابا بیخیال شو دیگه بزار بیام تو
شنگول که یه خورده خسته شده بود و دیگه حال نداشت . تریپ نصیحت برداشت شروع کرد به صحبت کردن با گرگ
شنگول: ببین آقا گرگه تو چرا بیخیال ما نمیشی؟
گرگ: منگول گیر نده دیگه
شنگول: ببین از اون سالهایی که تو میومدی در خونمونو ماها رو گول میزدی خیلی گذشته
ببین الان من کارهای طراحی و مهندسی انجام میدم . منگول هم که بهترین خواننده راک شده ، حبه انگور هم واسه خودش کسی شده . کامران هم که هر روز وبلاگشو آپ میکنه و با همه جای دنیا چت می کنه.
گرگ: شنگول پیاده شو با هم بریم . این کامران کیه؟
شنگول: مگه خبر نداری ما الان چهار تاییم . شنگولو منگولو حبه انگورو کامران.
گرگ که حسابی حالش گرفته شده بود گفت: منگول جان ببین من سالهاست میام در خونتون در می زنم و شما در را باز می کنید و منم شما را می خورمو بعدشم میفتم تو چاهو......... در رو باز کن و اینقدر اذیتم نکن.
منگول: گرگ عزیز برو با تکنولوژی برگرد.
گرگ هم با عصبانیت دستاشو تکوند و بدون اینکه ماشینشو برداره از آنجا دور شد تو راه وارد پارکی شد . در حین راه رفتن با خودش هم حرف می زدL تو پارک روی صندلی نشست. یه دفعه سر و کله روباه مکار پیدا شد و آمد کنار گرگ روی نیمکت نشست . بعد از چند دقیقه رو کرد به گرگ و گفت چی شده تو فکری ، گرگ هم گفت برو بابا تو دیگه زیر نویس نشو. روباه هم با زیرکی همه ِی قضایا را زیر زبون گرگ کشید . خودش هم که دل خوشی از تکنولوژی نداشت شروع کرد به دردو دل کردن . گرگ هم که کنجکاو شده بود ببینه چه اتفاقی واسه روباه افتاده ازش خواست واسش تعریف کنه.
روباه: مثل همیشه رفته بودم زیر درختی یه دفعه دیدم یه کلاغ داره حرکات موزون انجام میده و سرشو تکون میده . خوب که توجه کردم دیدم یه سیم تو گوشاشه ، اول فکر کردم سیم برق بهش وصل کردن بعدش ازش پرسیدم این چیه تو گوشت گفت هدفونه بعدشم پر کشید و رفت. حالا بگزریم رفتم کنار درختی که همیشه می رفتم دیدم یه آدم اون بالا نشسته . ازش پرسیدم تو کی هستی گفت چوپانم، خوب که توجه کردم دیدم همون چوپان دروغگوی خودمونه . وقتی ازش پرسیدم اینجا چه کار می کنه،گفت : الان اکس انداختم و می خوام پرواز کنم.
. بله گرگ عزیز ما دیگه به درد داستان نمی خوریم، الان همه دنبال کتاب هری پاترهستند .
قصه ما به سر رسید چوپان به خونش نرسید.
www.yazd.coo.irمنبع
روز نامه نگار خلاقی از کنار او میگذشت .
نگاهی به او انداخت.
فقط چند سکه داخل کلاه بود.
او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون این که
از کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد پر از سکه و اسکناس شده است.
مرد کور از صدای قدم های او خبرنگار را شناخت.و خواست او اگر همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید که چه روی آن نوشته است؟؟؟
روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم
و لبخندی زد و به راه افتاد.مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد :
(((امروز بهار است ولی من نمیتوانم آن را ببینم ..!!! )))
وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر دهید.
خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد
باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل . فکر . هوش و روحتان مایه بگذارید
این رمز موفقیت است
لبخند بزنید.....
http://tahekhatiha.blogfa.com/
جاده خوشبختی در دست تعمیره
دور بزن برگرد این اسمش تقدیره
پل رابطه در دست احداثه
تامین بودجه کار تو دست اندازه
چراغ های پارک همگی خاموشن
یه سری آدم اونجا یه چیز هایی میفروشن
یه راننده ناشی یه راننده مسته
هر طرف میری همه جا بنبسته
وقتی که عاشق بودن گناه
فرصت رابطه یک نگاه
معنی سکوت تو صدامه
نپرس از من نپرس از عشق
دولت بیدار فقط تو خوابه
منزل مقصود یه سرابه
عمر این قصه عمر حبابه
نپرس از من نپرس از عشق
فرشته ها رو خبر کنید این همه بس نیست
مشترک مورد نظر در دسترس نیست
تلفن امداد یک سره اشغال
این پیش شماره که مال پارسال
پول نداره ولی اخلاقش بد نیست
وقتی پول نداره اخلاق دیگه مطرح نیست
خواستم بیام پیشت خیابونا شلوغ بود
اگه گفتم دوستت دارم شوخی کردم اونهم یه دروغ بود
اقا دل خوش بگو سیری چنده؟
پسرم گوش کن نصیحت مثل پنده
جاده خوشبختی در دست تعمیره
دور بزن برگرد این اسمش تقدیره
|
||
|
||
ParsiBlog.comپیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ فارسی |